صدا

مانده در گلو

صدا

مانده در گلو

مرد آرمیده به روی سنگ

 

دیروز عصر تو انقلاب تقاطع ۱۶ آذر یه مرد روی زمین افتاده بود 

 

شاید به دلیل اینکه مرد بود افتاده بود 

 

اگه نامرد بود داشت سر و مر و گنده راه می رفت 

 

خودشو خیس کرده بود و از دهنش کف زده بود بیرون 

 

چند نفر بالای سرش ایستاده بودن 

 

یکی داشت با موبایلش به اورژانس زنگ می زد 

 

و من از کنارش رد شدم 

 

چه راحت  

 

انگار نه انگار که یه انسان روی زمین افتاده 

 

(البته خیلی ناراحت شدم و احساس تاسف کردم ولی هم بار داشتم و 

 

هم ایکه عجله داشتم ) 

  

ولی آدم دلش به حال خوش هم می سوزه  که داره تلاش می کنه 

 

زنده بمونه خبری از زندگی نیست .

 

 

موج

 

دلم به حال پیر زن جلوی ایستگاه مترو می سوزد ، وقتی به پایش نگاه 

 

کردم دیدم که در این سرمای صبح اول وقت با دمپایی ایستاده و  

 

نگاهش به دست های ماست . 

 

و همینطور خانم مسنی که در جلوی در بانک .... ایستاده بود ، دستش 

 

را دراز می کرد و کمک می خواست ..... 

 

و آن خانمی که آنشب داشت سطل زباله مکانیزه را می گشت . 

 

هر روز دارد تکرار می شود . 

 

و آن دو جوان که هر روز در خیابان نبش یک کوچه بن بست روی یک تکه 

 

کارتن بزرگ می خوابند ..... 

 

دلم می سوزد 

 

 

دلم بر مرگ ماهی ها می سوزد 

 

دلم از فکر دیوار بلند شهر می گیرد 

 

شعر : سرکار خانم شهین حنانه