صدا

مانده در گلو

صدا

مانده در گلو

پژواک

من پژواک صدایی هستم از عمق درد 

 

اینجا همه چیز دردناک است 

 

کودکان بی لباس 

 

آشغال گردها 

 

خیابان خواب ها 

 

دیوانه ها 

 

بیمارها 

 

در راه ماندها 

 

معتادان 

 

انگار آرامش اینجا نیست 

 

شهر ما خاموش شده است 

 

صدایم به کسی نمی رسد 

 

شاعری می گفت : 

 

<< تنها صداست که می ماند >> 

 

ولی نگفت که صدای من مانده است در گلو 

 

از خود دلگیر می شوم 

 

چقدر کوچکم 

 

هیچم 

 

حقیرم 

 

 ولی خیابان خواب ها هستند ، گرسنگان هستند ، آوارگان هستند ، من 

  

 

هم هستم یعنی یک  دیوانه  ........ 

 

 

حرف های مانده در گلو

چقدر حرف دارم  

ولی گوشی نیست  

اینجا همه جراغ ها خاموشند  

و صداها در گلو خفه شده اند  

دچار درد خودبینی شده اند  

کسی نمی تواند کسی دیگر را ببیند  

خودخواه شده ایم  

چقدر دلم گرفت وقتی که دیواری که به آن تکیه کرده بودم رویم فروریخت  

و چه سخت بود وقتی که طناب زخیم دوستیم پوسیده بود و رشته باریک  

 خودخواهی او محکم   

آیا رسم زمانه این است ؟  

یا رسم نامردمان این است ؟  

می خواهم خودم را رها کنم  

چه کنم که عقل می گوید بپر و دل می گوید بمان  

و من درمانده ام میان عقل و دلم  

دلی که بارها زیر پایش گذاشته است  

باز هم او ار می طلبد   

و عقل اخم هایش را در هم کشیده است  

و منم در میان این دو   

مضطرب  

انگار راه فراری نیست  

و من درگیر هیچم  

خودم را فراموش کرده ام  

چه کارهایی که برایش نکردم   

حرف زیاد است  

 

خودم هم حتی تاب ندارم که بگویم و بخوانمشان  

خفه می شوم  

ولی خدایی هم هست  

و مرا می شناسد  

و او را  

و او عادل است  

به او می سپارم خود را