دلم به حال پیر زن جلوی ایستگاه مترو می سوزد ، وقتی به پایش نگاه
کردم دیدم که در این سرمای صبح اول وقت با دمپایی ایستاده و
نگاهش به دست های ماست .
و همینطور خانم مسنی که در جلوی در بانک .... ایستاده بود ، دستش
را دراز می کرد و کمک می خواست .....
و آن خانمی که آنشب داشت سطل زباله مکانیزه را می گشت .
هر روز دارد تکرار می شود .
و آن دو جوان که هر روز در خیابان نبش یک کوچه بن بست روی یک تکه
کارتن بزرگ می خوابند .....
دلم می سوزد
دلم بر مرگ ماهی ها می سوزد
دلم از فکر دیوار بلند شهر می گیرد
شعر : سرکار خانم شهین حنانه
قشنگ بود
وقتی بچه بودم - آرزوم این بود که روزی اونقدر پول داشته باشم که هیچ دستی رو که به سمتم دراز می شه خالی رد نکنم . اما این فقط برای من یه آرزو موند . چون من دیگه بچه نیستم و معصومیت روزهای کودکیم توی شلوغی های افکار بزرگیم گم شدند . حالا ماشین خوب سوار می شم . توی محله ی بالای شهر تو یه خونه ی بزرگ زندگی می کنم و هنوز آرزوی بچه گیم رو دارم .
لعنت به من !
می تونی با اسم دلتنگی ها لینکم کنی
تا بعد دوست من !
با درود و احترام
اما دل من بیش از اون پیرزنها به وطتنمان می سوزد که ۱ـ ملتی داریم که مطالعه نم یکنند
۲- رهبری داریم که نمی فهمد
۳ رییس جمهوری داریم که کاریکاتور قیافه و سیاست است